محل تبلیغات شما



مهدی سه سال از من کوچکتر بود.

سه سال زیاد نیست ولی همیشه نقش مادرانه برایش داشتم . شاید نه در ظاهر ؛اما چیزی در اعماق قلبم مرا دعوت به حمایت از برادر کوچکتر می کرد.

اکثرا مشغول خلاقیت های خودش بود من هم طبق معمول سرم در کتاب بود از حافظ و ژیلا تا زندگی نامه پیامبران و داستانهای شگفت دستغیب .

وقتی حوصله اش سر می رفت جعبه شطرنج را می آورد و بازی شروع می شد ،14 ساله بودم ، آن روزها مرجع تقلیدم آقای بهجت بود که در شطرنج احتیاط کرده بود .به زبان نمی آوردم ولی اکراه داشتم از بازی؛ اما هر بار قلب حمایتگرم غلبه می کرد. دلم برایش می سوخت میگفتم حتما سرگرمی دیگری ندارد که اینهمه به شطرنج اصرار می کند و بازی شروع می شد .

مهدی کوچکتر بود و غالبا مساوی می کرد یا می باخت و میل به بردن تمایل به تقلب را در او بالا می برد و هیچ وقت مقر نمیامد که جر زده است .چرایش را نمی دانم اما تقلب آزارم میداد .

یادم هست که بارها گفته بودم اگر این بار تقلب کنی دیگر بازی نخواهم کرد .

 

آخرین بار دیگر مطمئن بودم -که بازی نخواهم کرد

حتی وقتی تمام مهره های شطرنج مرا هم چیده بود باز هم بازی نکردم

حتی وقتی صفحه شطرنج را به محل نشستنم نزدیک کرد و بازار گرمی کرد

حتی وقتی از ناراحتی تمام مهره ها را روی صورتم پاشید .

 

دیگر بازی نکردم

دیگر دلم برایش نمی سوخت

دیگر با کسی غیر از مهدی هم شطرنج بازی نکردم

باورش سخت بود ولی بازی برای همیشه تمام شده بود

 


آن که دائم طلب سوختن ما می کرد / کاش می آمد و از دور تماشا می کرد 

 

 

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه/ انی رایت دهرا فی هجرک القیامه

دارم من از فراقش در دیده صد علامت/ لیست دموع عینی هذا لنا العلامه 

هرچند کازمودم از وی نبود سودم/من جرب المجرب حلت به الندامه

پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا / فی بعدها عذاب فی قربها السلامه

گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم /  والله ما راینا حبا بلا ملامه

 


به کجا چنین شتابان 

گون از نسیم پرسید 

دل من گرفته زین جا 

هوس سفر نداری 

ز غبار این بیابان ؟ !!!

.: همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم . 

وقتی که دلم شعر می خواهد اما یکباره تمام خستگی هایم آرام می گیرد به یاد خدایی که مهربانانه مرا می نگرد .

وقتی که همه چیز عالی ست و ظرف شکر ! 

مهربانم شکر . می دانم روزی خواهد آمد که مثل امروزی؛  حسرت لحظه هایم خواهد بود. 

پس برای امروز شکر!


یوسف را برادرانش به چاه انداختند تا بداند که برادری و تعلق ؛ شرط مروت نیست و آنچه که انسان را از بدی بازمیدارد فقط یاد خداست . و چه سرد است دنیایی که در آن خبری از یاد خدا نباشد دل کوچکم آرام باش و بد بودن را میاموز . لطفی در بدی کردن به برادران نخواهد بود . ظلم جز ظلمت نمی آفریند . ظلمت را برای کسانی بگذار که ظلم را انتخاب کردند . هرکسی را به عملش بسپار که ذاتعملش بر زندگیش سیطره خواهد انداخت اما نه ؛ هرکسی را به خدایش بسپار؛ شاید خداوند اراده به بخشش او

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها